ندیمه عمارت

تهیونگ:کوک...یه تحقیق کن ببین کجا زندگی میکنه... آدرس تمام خونه هاشو میخوام..
اینو گفت و از جاش بلند شد ..:واسه امشب کافیه....جیمین بیا تراس کارت دارم...
تهیونگ اولین نفر رفت و جیمینم پشتش روانه شد...بعدشم دونه دونه به اتاق خواب هاشون رفتن...فقط من موندم...
فکرم مشغول بود...فکر به اینکه چطور به خونه ای که میگن میشه نفوذ کرد!..میدونستم حتی اگه اتاق خوابم برم خوابی در کار نیست پس ترجیح دادم چند دقه ای رو توی پذیرایی خالی بگذرونم..با صدای چفت در به عقب نگا کردم...تهیونگ بود که از در تراس داخل شد...مستقیم بدون اینکه به اطراف نگاه کنه راه اتاق و پیش گرفت..اما وسط راه یه دفعه وایستاد...دستش به قفسه سینش رسید و مشت شد...چهرش از درد برای لحظه ای جمع شد..ترسیده از جام بلند شدم برم سمتش اما...نفسی بیرون داد و بدون اینکه متوجه حضور من بشه سمت اتاقش رفت...با چشم تا زمانی که وارد اتاق شد دنبالش کردم...نفسی از فکر و خیال بیرون دادم و ترجیح دادم برم اتاق...خودمو روی تخت پرت کردم و تلاشم بر این بود که زود تر بخوابم..فردا قطعا کلی کار هست..چشم رو هم میزاشتم اما بجای خواب همش افکار مزخرف سمتم میومد..یعنی هنوز درد داره؟...چرا به کسی چیزی نمیگه لجباز!...چرخیدم و بالشتو زیر سرم جا به جا کردم...به من چه اصلا..جا این مزخرفات بخوابی بهتر نیست؟!...نکنه بخاطر پرت شدن تو اب قفسه سینش درد گرفته!..اون وقت تقصیر من میشه ن؟!...صاف شدم و سرمو محکم به بالشت کوبیدم...میخواست نپره مگه من خواستم جونمو نجات بده!...بی انصاف شدم هیچ دچار چند شخصیتی ام شدم!...
اگه شب بلایی سرش بیاد کسی نفهمه چی؟...بهتر نبود به یکی میگفتم؟...لبمو روی هم فشار دادم و اخر از جام بلند شدم...میرم به هامین میگم..تنها کسی که برداشت بد نمیکنه...حداقل اون تا صبح حواسش بهش باشه..
از تخت اومدم پایین و اروم در اتاق و باز کردم...روی پنج پا راه میرفتم تا کمتر سر و صدا ایجاد کنم...سمت اتاق هامین قدم برداشتم و با رسیدن به در اتاقش اروم بهش ضربه زدم..ولی صدایی نشنیدم...چند دقیقه ای صبر کردم ولی بازم خبری نشد خواستم دوباره در بزنم که صدایی اروم پشت گوشم گفت: دنبال کی؟
ترسیده برگشتم و هینی کشیدم...
جونگ کوک:ترسوندمت؟...
چشمامو بستمو از سر اسودگی نفسی بیرون دادم..
ا/ت:اینجا چه غلطی میکنی نصف شبی...
چشم ریز کرد و مشکوک گفت:خودت چی..دزد کوچیک..
سر خم کردم و به شکل مسخره ای نگاش کردم..
جونگ کوک:دنبال هامینی؟
با سر تایید کردم گه گفت:زبون نداری....
ا/ت:نه
کوک:شکر خدا..
ا/ت:خبب؟...هامین کجاست
کوک:من چه بدونم
ا/ت:ایستگا کردی
کوک:نه به جون جیمین...
ا/ت:چهل سالته....یکم همچین یکمم ادم شو...
خنده نخودی کرد و گفت:من ادم شم تو تنها میمونی خب...میدونی دل نازکم!...
یه لحظه به فکرم خطور کرد به جونگ کوک بگم اما در کسری از ثانیه پشیمون شدم...کوک خودش نزده میرقصه وای به روزی که فکر کنه من نگران تهیونگم....هرچند این نگرانی نیست بیشتر عذاب وجدانه عذاب وجدان اینکه نکنه بخاطر من بلایی سرش بیاد!...
کوک:شازده خانوم دیگ داری وقتمو میگیری...
دست به سینه شدم و گفتم:کی به کی میگه....
دماغمو فشار داد و با یه شب بخیر رفت...لباس راحتی و بطری اب دستش نشون میداد داره میره پیاده روی..این وقت شب عجب دلی داره!...سری تکون دادم و با یه تصمیم ناگهانی سمت پله ها رفتم...اروم دونه دونه پله ها رو پایین رفتم و با رسیدن به آخرین پله سرکی داخل پذیرایی کشیدم وقتی کسی و ندیدم پا تند کردم سمت اتاق زیر پله ها...جلوی در ایستادم و باتردید گوشمو به در چسبوندم ...سکوت مطلق ...اخه من چی بفهمم از این بی صدایی!...به ذهنم خطور کرد برای لحظه ای در اتاق و باز کنم...اما سریع عقب کشیدم و کلافه دستی توی موهام کشیدم...
فعالیت پیج‌شروع شد:)
هرچند بابت پیج اولم‌هنوز‌ ناراحتم‌
ولی شما رو هنوز دارم :)
دیدگاه ها (۱۲)

ندیمه عمارت

ندیمه عمارت

"سرنوشت "p,36...۱۰ مین بعد ....ا/ت : بریم تو ؟ سرده....کوک :...

"سرنوشت "p,35..ساعت ۳ صبح .....با حس باد سردی چشمامو باز کرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط